ساغر عسل مامانساغر عسل مامان، تا این لحظه: 15 سال و 7 ماه سن داره

ساغر (بهترین بهونه زندگی)

بابام در بانک ملی

سلام دوستای گلم امروز بیستم مهر تولد منه اما هنوز بابام نیومده هر چی مامان راحل زنگ میزنه بابا مصطفی میگه داره میاد ولی هنوز نیوموده آخه دوستام اومدن و دلم میخواد بابائی هم بیاد ولی ..... راستی باباهای شما هم مثل بابای من دیر میاد آخه دلم براش تنگ میشه .مامانی میگه بابائی یه کارمند خوبه و هر کسی برای خوب بودن باید خوب و درست کار کنه و بابائی باید الگوی بقیه باشه و من و تو و داداشی با صبر و تحمل می تونیم بهش کمک کنیم که همیشه هم خودش و هم بانک ملی نمونه بشن. برای بابای خوبم و همه باباهای مهربون و زحمتکش آرزوهای خوب دارم بابائی مهربون خسته نباشی اما جون من زودتر بیا آخه میخوام به دوستای موسسه ام نشونت بدم
8 دی 1391

زیارت

دخترم نازم نذر امام رضا بود اما تا حالا فرصت نداشتیم ببریمش اونجا بالاخره این فرصت تو هفته گذشته دست داد و یک تشویقی برای سفر زیارتی مشهد به خاطر شرکت در مسابقه وبلاگ نویسی بانک ملی کشور به من خورد و به اتفاق خانواده به این سفر معنوی رفتیم هر چند که من به دلیل بیماری چند روزه قبل از سفر حال مساعدی نداشتم اما لذت معنوی این سفر از لذات مادی و سیاحتی اون بیشتر بود و بالاخره دختر ناز مامانی نذرش رو ادا کرد. ایشاا... همیشه سالم و سرزنده و موفق باشه. البته این دعای من برای همه بچه هاست ...
6 دی 1391

ساغر دختر ناز مامانی در مسابقه نقاشی

به مناسبت روز جهانی کودک موسسه خلاقیت کودک و نوجوان ساری اقدام به برگزاری جشن کودک همراه با برنامه های شاد و متنوع نمود اکه این قسمتی از مسابقه نقاشی بود که ساغر یه جایزه گرفت. ...
6 دی 1391

ساغر ناز مامانی در سه سالگی

یه روزی برای گرفتن عکس پرسنلی با پسرم سروش به عکاسی رفته بودیم که  آقای عکاس گیر داد که حتما باید از ساغر یه عکس بگیره خب هر چی آقای همسر گفت نه آقای عکاس تاکید می کرد که تیپش رو دوست داره بالاخره این عکس رو از ساغر گرفت و بعد بزرگش کرد و روی تخته زدش و داد  به ما دستش درد نکنه ...
6 دی 1391

برای عموهام

سلام بچه ها امروز خیلی گریه کردم آخه مامانم هم گریه می کرد بابا مصطفی هم گریه می کرد میدونین مامان راحل میگه عمو مهدی هم مثل عمو رضا و عزیز جون رفته پیش خدا . منم دلم براشون تنگ میشه ولی براشون دعا میکنم شما هم براشون دعا کنید.
30 آذر 1391

از دست مامان راحل

سلام به همه بچه ها و مامانا اونقدر مامان راحل ننوشت تا من ٣.٥ ساله شدم و خودم میتونم براتون جمله بگم تا مامی بنویسه . من سه سال و نیمم شده میرم به مرکز خلاقیت کودک و نوجوان .اونجا دوستای زیادی پیدا کردم .عسل کوچولو و عسل بزرگه . ابولفضل . صبا . پرنیا و .... اونجا خیلی بهم خوش میگذره جای همتون خالیه به ماماناتون بگین جای مهد شما رو ببرن به مرکز خلاقیت اگه سوالی داشتین میتونین از مامانم بپرسین. دوستون دارم یه عالمه هر چی بگم بازم کمه ...
8 ارديبهشت 1391