بابام در بانک ملی
سلام دوستای گلم امروز بیستم مهر تولد منه اما هنوز بابام نیومده هر چی مامان راحل زنگ میزنه بابا مصطفی میگه داره میاد ولی هنوز نیوموده آخه دوستام اومدن و دلم میخواد بابائی هم بیاد ولی ..... راستی باباهای شما هم مثل بابای من دیر میاد آخه دلم براش تنگ میشه .مامانی میگه بابائی یه کارمند خوبه و هر کسی برای خوب بودن باید خوب و درست کار کنه و بابائی باید الگوی بقیه باشه و من و تو و داداشی با صبر و تحمل می تونیم بهش کمک کنیم که همیشه هم خودش و هم بانک ملی نمونه بشن. برای بابای خوبم و همه باباهای مهربون و زحمتکش آرزوهای خوب دارم بابائی مهربون خسته نباشی اما جون من زودتر بیا آخه میخوام به دوستای موسسه ام نشونت بدم
زیارت
دخترم نازم نذر امام رضا بود اما تا حالا فرصت نداشتیم ببریمش اونجا بالاخره این فرصت تو هفته گذشته دست داد و یک تشویقی برای سفر زیارتی مشهد به خاطر شرکت در مسابقه وبلاگ نویسی بانک ملی کشور به من خورد و به اتفاق خانواده به این سفر معنوی رفتیم هر چند که من به دلیل بیماری چند روزه قبل از سفر حال مساعدی نداشتم اما لذت معنوی این سفر از لذات مادی و سیاحتی اون بیشتر بود و بالاخره دختر ناز مامانی نذرش رو ادا کرد. ایشاا... همیشه سالم و سرزنده و موفق باشه. البته این دعای من برای همه بچه هاست ...
ساغر و عینک مامانی
چند وقت پیش رفته بودیم ییلاق برف بازی دختر کوچولوی مامانی اینقدر سردش شده بود که مدام غر می زد برای این که یه جا بشینه عینکمو گداشتم تو چشش رفت روی تراس نشست و منم ازش یه عکس گرفتم. ...
ساغر دختر ناز مامانی در مسابقه نقاشی
به مناسبت روز جهانی کودک موسسه خلاقیت کودک و نوجوان ساری اقدام به برگزاری جشن کودک همراه با برنامه های شاد و متنوع نمود اکه این قسمتی از مسابقه نقاشی بود که ساغر یه جایزه گرفت. ...
ساغر ناز مامانی در سه سالگی
یه روزی برای گرفتن عکس پرسنلی با پسرم سروش به عکاسی رفته بودیم که آقای عکاس گیر داد که حتما باید از ساغر یه عکس بگیره خب هر چی آقای همسر گفت نه آقای عکاس تاکید می کرد که تیپش رو دوست داره بالاخره این عکس رو از ساغر گرفت و بعد بزرگش کرد و روی تخته زدش و داد به ما دستش درد نکنه ...
همه زندگیمی ساغر
چند وقت پیش خونه یکی از دوستام دعوت بودیم که ساغر عسل مامانی با اون کلاه و قر و فرش مورد توجه دوستام قرار گرفت و هی ژست میگرفت و اونهام تند تند ازش عکس میگرفتند اینم یکی از اون عکساش ...
ساغر در یک سالگی
برای عموهام
سلام بچه ها امروز خیلی گریه کردم آخه مامانم هم گریه می کرد بابا مصطفی هم گریه می کرد میدونین مامان راحل میگه عمو مهدی هم مثل عمو رضا و عزیز جون رفته پیش خدا . منم دلم براشون تنگ میشه ولی براشون دعا میکنم شما هم براشون دعا کنید.
از دست مامان راحل
سلام به همه بچه ها و مامانا اونقدر مامان راحل ننوشت تا من ٣.٥ ساله شدم و خودم میتونم براتون جمله بگم تا مامی بنویسه . من سه سال و نیمم شده میرم به مرکز خلاقیت کودک و نوجوان .اونجا دوستای زیادی پیدا کردم .عسل کوچولو و عسل بزرگه . ابولفضل . صبا . پرنیا و .... اونجا خیلی بهم خوش میگذره جای همتون خالیه به ماماناتون بگین جای مهد شما رو ببرن به مرکز خلاقیت اگه سوالی داشتین میتونین از مامانم بپرسین. دوستون دارم یه عالمه هر چی بگم بازم کمه ...